سما جون سما جون ، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره
زهرا جون زهرا جون ، تا این لحظه: 20 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

روزمره های دخترانم

هفته پر ماجرا ...

این هفته ، هفته شلوغ و پلوغی بود ... خاله محبوبه از تهران اومد پیشمون و یه 7،8 روزی موند ... حسابی جیگر شده این ملوسک من خوردنی خوردنی ... رایان جونم ... جمعه خاله مریم یکم درد داشت قرار شد شنبه 23 ام بره پیش دکترش که چکاپ بشه ... عصر شنبه رفت دکتر و بهش گفته بود باید بری زایشگاه nst بدی حرکات نی نی کم شده بود و صدای قلب پایین ... ساعت 6/5 رفت زایشگاه ... رفتم پیشش nst خیلی جالب نبود و قرار شد ساعت 9 تکرار بشه ... ساعت 10/5 بهش زنگ زدم و رفتم پیشش ... گفت باید امشب بخوابم تا صبح تحت کنترل باشم بچه های زایشگاه هم گفتن بهتره بمونه ... تا ثبح که دکترش بیاد تصمیم بگیره ... خاله جون گفت نیازی به موندن نیست و شما برین و من برگشتم ... صبح یه شنبه...
30 آذر 1392

تبریک میگم عزیز مامان ...

دیروز نتایج آزمون منطقه 9 سما رو دادند ... تو مدرسه : اول تو شهر : اول ... خیلی عزیزی برای ما حالا دارم میفهمم که تلاشهایی که زمان نوزادی برات کشیدیم بی نتیجه نمونده ... اما حیف که شما دیروز اصلا حالت خوب نبود و ساعت 9 از مدرسه اومدی پیشم و من فرستادمت خونه مامانی ... امان از این هوای خشک که حامل هزاران نوع ویروس شده ... خدایا خودت نظری کن ... خلاصه به یه تبریک خشک و خالی بسنده کردیم تا بعد ... این روزا منم حسابی مشغولم ... گاهی وقت کم میارم ... دیروز که آقاجان رو رسوندم بیمارستان ... شما دو تا خونه مامانی بودین آخه عصر میخواستم ماشین رو ببرم واسه سرویس ... در یک آن پاهامو زیر رادیاتور دراز کردم و از فرط خستگی خوابم برد ... (: ولی خیلی مزه...
20 آذر 1392

....

 روزها داره به سرعت برق و باد میگذره ، . روز به روز شما دو تا فرشته دارید بزرگ و بزرگ تر میشید ... و من به شما دو تا مشغول تر ... طوریکه گاهی گذشت زمان رو احساس نمیکنم هفته گذشته پر بود از آمد  رفتنها !! خاله جون و رایان و عمو روز سه شنبه اومدن و آخر هفته که با اصرار دایی آقا جان تونستن شیفتشون رو عوض کنن که جمعه بزنیم به دل طبیعت ... عمو محمد آنفلانزای سختی گرفتن که به خورن صبحونه تو خونه خاله بسنده کردیم و آقا جان عمو رو بردن بیمارستان ... و بستری شدن ... همه مون دلمون لرز داشت واسه خاله آخه تو این وضعیت بارداری و هفته های آخر اونم تب کرد ... بابایی و مامانی پیشش موندن و ما رفتیم تا دخترا کمی هوا بخورن آخه خاله جون ناراحت بود ک...
17 آذر 1392

نمی دانم ...

«هنو ز نمی دانم چرا، گاهی چشمانم آسمانی می شوند چرا، گاهی دلم بهانه ی پرواز می گیرد می نشینم کنار پنجره ی انتظار و به آسمان خیره می شوم چه قدر کوچکم من ...» امید در من موج میزند ... امید به فردایی بهتر برای همگان
14 آذر 1392

فقط تو ...

دلم میخواد نیمه پر لیوان رو ببینم ، دلم میخواد هر لحظه سیمها حامل پیام خوش باشن ... به خودم میگم خدا از همه بزرگترِ ...خدا از همه مهربونترِ ... حق بنده های خوبش رو بهتر میدونه ،و ادا میکنه ...پس قرص و محکم میگم خدا با ماست ...خدا جون منتظرم ...منتظر یه معجزه ...فقط خودت ...خود خودت تو که نامت و ذکرت شفا و دواست
12 آذر 1392

حال امشب من ...

  بعد از مکالمه چند دقیقه ای با خانم " م "همین چند دقیقه پیش گر باغبان نظر به گلستان کند تو را   بر تخت گل نشاند و سلطان کند تو را ...
10 آذر 1392

آینده ...

چرا همه ما عادت داریم زمان حال مون رو فدای رسیدن به فلان چیز و .... آینده کنیم ... الان خوب کار کنم تا پس انداز کنم ... الان سالمم زیاد کار کنم تا .... فلان زمین و فلان زمین ... رو بخرم واسه آینده من پس انداز رو می پسندم اما نه اونکه پس انداز رو واسه سلامتی خودت خرج کنی هر چیزی معقولش نه افراط نه تفریط ... بزرگترین نعمت سلامتیِ ، قدرش رو بدونیم ... این افکار زمانی از ذهنم خطور کرد که یکی از آشنایان با آب و تاب داشت راجع به اینکه همسرش رو وادار میکنه زیاد کار کنه جمعه و غیر جمعه هم نداره ... تا فلان زمین و فلان آپارتمان و فلان و فلان .... پس انداز کنن واسه پسراشون !!!!!!!!!!!! و همسرش در یک کلمه در جوابش گفته : " آخر من میمیرم و اینا میمو...
6 آذر 1392

امروز و دیروز

دیروز روز پر کاری بود کله سحر بلند شدم و مقدمات ناهار رو گذاشتم و بعد زهرا جون رو بلند کردم تا آقا جون از سر کار اومدن بعد هم بساط صبحونه که با هم نوش جون کردیم ... زهرا جون رفت مدرسه و بعد چند مین به 9 من و سما جون رفتیم آریانا قرار شد اولین جلسه کلاس " م " رو برگزار کنیم که با دو تا از کلاسا شروع کردیم خوب بود و بچه ها علاقه مند بودن خدا کنه بتونم از عهده اش بر بیام تا مدیون بچه ها نشم ... خوشحالم که استاد و خانم زینلی تو این راه کمکم میکنن ... ظهر اومدیم خونه و ناهار و آقا جان رفتن سر کار و تا آبجی اومد ناهار خورد و رفتیم حمام رفرش شدیم و اومدیم و من و مامانی با خانم عمو جان میخواستیم بریم استخر ... بعد اذون مغرب نماز خوندیم و رفتیم سما ج...
4 آذر 1392

حال این روزها

سلام قشنگای من ... اوه ه ه ه  از اون چهارشنبه فرصت نکردم بشینم پای نت ... اون روزها روزهای خوبی نبود ... دایی بعد مدتها که مشکل داشتن با وضعیت حاد تری بردنشون مشهد دقیقا روزی که خاله از تهران اومدن ... بابای ساینا و فاطمه بردنشون مشهد ... یه نمونه برداری و فعلا یه سری اوردرها تا دو هفته دیگه ... شبی که اومده بودن ... نرفتم چون میدونستم اصلا از لحاظ روحی آمادگی روبه رویی به دایی رو ندارم موکولش کردیم به شب بعد یعنی سه شنبه ... با مامانی و خاله مریم رفتیم خونه ... من دائم به مامان بزرگ میگفتم خودتون رو به خاطر روحیه دایی کنترل کنین ... وارد که شدیم شوکه شدم تو همون چند روز دایی آب شده بودن هر طور بود بغضم رو قورت دادم خدا رو شکر ر...
1 آذر 1392
1